Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش ایرنا، «جعفر مختاری‌فر» بدون شک یکی از بهترین و تکنیکی‌ترین بازیکنان تاریخ باشگاه استقلال محسوب می‌شود. مردی که روزگاری بزرگ‌ترین مدافعان کشور را به بازی می‌گرفت، اما شاید چون قاعده «بازی» را بلد نبود، پس از پایان دوران فوتبالش کسی او را به «بازی» نگرفت. خیلی‌ها در خارج از دنیای فوتبال زندگی‌اش را به «بازی» گرفتند، او در فوتبال امروز ایران جایگاهی ندارد و غریبانه در گوشه‌ای از شهر بزرگ تهران مشغول به زندگی نابسامان خود است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

جعفر مختاری‌فر؛ سال‌هاست کسی از او خبری ندارد، شنیده‌ایم زندگی چندان خوبی ندارد؟

این پرسشی است که خیلی‌ها از من می‌پرسند. خیلی تلخ است، دوست ندارم حرف بزنم. سال‌ها است در یک گوشه از این شهر بزرگ با محسن تهرانی (سنگربان اسبق استقلال) زندگی می‌کنم و منتظر این هستم تا مرگ من فرا برسد و از این دنیای لعنتی نجات پیدا کنم.

چرا این قدر ناامید؟

برای اینکه حق من از زندگی این نیست، نه زندگی‌ دارم و نه خانواده‌ای. یک چادر از خودم ندارم که در آن زندگی کنم. شاید جوان‌ترها ندانند اما قدیمی‌ها می‌دانند که جعفر مختاری‌فر در این فوتبال که بوده و چه کار کرده است.

اگر بخواهید به هواداران جوان استقلال جعفر مختاری‌فر را معرفی کنید چطور اینکار را می‌کنید؟

به آن‌ها خواهم گفت بروید از پدران خود بپرسید که مختاری‌فر چه بازیکنی بود. به آن‌ها خواهم گفت که بروید تاریخ باشگاه استقلال را بخوانید تا بدانید روزگاری من چه کارهایی برای استقلال انجام دادم. به آن‌ها می‌گویم با استقلال قهرمان ایران و آسیا شدم. همیشه از بهترین بازیکنان این تیم بودم و وقتی به زمین می‌رفتم سرم را هم برای این تیم می‌گذاشتم. من بازیکن تیم ملی در جام ملت‌ها بودم و با استقلال قهرمان آسیا شدم اما دنیا بی رحم بود و مرا با تمام این خاطرات خوب به بدترین شکل ممکن اذیت کرد.

الان وقتی تو را در کوچه و خیابات می‌بینند چه می‌گویند.

خیلی‌ها وقتی مرا در کوچه و خیابان می‌بینند نمی‌شناسند. آن‌ها وقتی می‌فهمند من جعفر مختاری‌فر هستم از تعجب شاخ‌ درآورده و شاید باورش سخت باشد اما تعظیم می‌کنند. از قهرمانی استقلال در آسیا حرف می‌زنند، قهرمانی‌هایمان را تعریف می‌کنند و می‌گویند حق تو که روزی روزگاری بهترین بازیکن ایران بودی این نیست.

مقصر این شرایط چه کسی است؟

خودم

چرا، مگر چه کار کردید؟

من می‌خواهم برای اولین بار از یک موضوعی حرف بزنم. از موضوعی که سال‌هاست سکوت اختیار کرده و درباره‌اش حرف نزده‌ام، اما این راز را افشا می‌کنم، شاید خیلی ها به من تهمت زده باشند، حرف‌های نامربوط درباره‌ام گفته باشند که با واقعیت فرسنگ‌ها فاصله داشته باشد. حتما شما نیز این شایعات را شنیده‌اید و می‌خواستید از من بپرسید؟

خودتان بگویید بهتر است؟

من نه اعتیاد داشته‌ام و نه دارم، نه چیز دیگری مصرف کرده‌ام و نه می‌کنم، نه لب به سیگار زده‌ام و نه می‌زنم، من با حسن‌آقا تهرانی زندگی می‌کنم. خدا خیرش بدهد آدم مشتی و با ایمانی است و نمازش قطع نمی‌شود. یک دقیقه از هم دور نیستیم و او می‌تواند شهادت دهد، من سال ها پیش ازدواج کردم اما ازدواجی که فقط و فقط ۳ ماه طول کشید و همسرم که هیچ وقت او را نمی‌بخشم دلیل مشکلات امروز من هست.

 هیچ کس در این سال‌ها سراغتان را نمی‌گیرد؟

هیچکس. انگار جعفر مختاری‌فر وجود نداشت. سال ۱۳۷۱ من را از استقلال بیرون کردند. رسماً بیرونم کردند. من هم رفتم سایپا تا ثابت کنم تمام نشده‌ام. بهمن همان سال ۴ بر یک استقلال را بردیم و مصطفی عمادی هت‌تریک کرد. من هم فکر کنم ۲ تا پاس گل دادم. بازی مقابل استقلال تلخ بود، ولی باید ثابت می‌کردم که تمام نشده‌ام.

به پرسپولیس هم گل زده‌اید؟

گلی که من به پرسپولیس زدم خاطره تلخی را برایم به همراه داشت.

چرا؟

بعد از گلی که به پرسپولیس زدم متوجه شدم سه نفر از هواداران پرسپولیس سکته‌ کرده‌اند که متاسفانه یکی از آنها فوت کرد. من هیچ وقت دوست نداشتم این اتفاق تلخ شکل بگیرد. ما رقیب بودیم اما این رقابت فقط و فقط داخل زمین بود. همین الان وقتی هواداران پرسپولیس می‌شناسند ابراز محبت می‌کنند.

چه انتظاری از مدیران استقلال دارید؟

من روزگار سختی را پشت سر می‌گذارم. دوست نداشتم این حرف‌ها بزنم اما پول خرید یک آب معنی هم ندارم. پریشب حسن (تهرانی) نبود، تشنه‌ام شد رفتم سوپر مارکت آب معدنی بخرم. پول تو جیبم نبود، نسیه خریدم. این حرف‌ها را به سنگ بزنم آب می‌شود. اگر این رفیق با معرفت نباشد از گشنگی می‌میرم. حق جعفر مختاری‌فر این است؟ کسی که تمام افتخارات فوتبالی را به دست آورده است؟ درخواست می‌کنم از مصطفی آجورلو که مدیرعامل استقلال شده، مرا دریابد. 

نمی‌خواهم وقتی فردا روزی مردم برایم مراسم ختم بگیرند در قطعه نام‌آوران دفنم کنند و بگویند او بازیکن استقلال بود. نمی‌خواهم ‌در بدبختی و فلاکت بمیرم و بعد برایم ختم بگیرند. نمی‌توانند در باشگاهی که زندگی و جوانی‌ام را پشت سر گذاشتم و بارها لبخند شادی را بر لبان هواداران نشاندم گوشه‌ای از کار را به من بدهند؟ نمی‌توانند بگویند بیا و در آکادمی کار کن؟ نمی‌توانند نگهبانی یکی از ورزشگاه‌ها را به من بدهند؟ زمان زیادی از عمر من باقی نمانده و امیدوارم در این روزهای باقیمانده کمک کنند تا با خاطره‌ای خوش از این دنیا بروم. 

منبع: پارس فوتبال

کلیدواژه: باشگاه استقلال تیم ملی مصطفی آجورلو باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تیم ملی مصطفی آجورلو جعفر مختاری فر خیلی ها سال ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت parsfootball.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «پارس فوتبال» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۶۲۵۷۴۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه

چه می‌شود که کتابی، در یک نمایشگاه چند روزه خوب دیده می‌شود و خوب می‌فروشد؟ قطعاً دلایل زیادی برای موفقیت کتاب‌ها در رویدادهای این‌چنینی وجود دارد. بخشی از این دلایل به جذابیت خود کتاب برمی‌گردد.

به گزارش مشرق، کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه مجازی سال گذشته فروش خوبی داشت و البته همیشه یکی از پرطرفدارترین کتاب‌های ادبیات پایداری بوده است، چون تصویری واقعی و ملموس از شهید هادی را نشان‌مان می‌دهد. در این کتاب با مرد جوانی مواجه می‌شویم که سراسر فضایل اخلاقی است، اما پا روی زمین دارد و به‌ظاهر همه کنش و واکنش‌هایش زمینی‌اند. در گذر از همین زندگی عادی، همین حوادث ریز و درشتی که با آن‌ها مواجه می‌شود، فضایل اخلاقی‌اش را نیز بروز می‌دهد. کتاب «سلام بر ابراهیم» در معرفی شهید هادی به اغراق روی نمی‌آورد و فقط حقیقت را، تا حد ممکن به همان شکلی که بوده است روایت می‌کند.

می‌خوانیم: در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می‌کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا می‌کرد. یکی‌یکی آن‌ها را می‌آورد و می‌گفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و… ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد می‌کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی‌صدا می‌خندید. وقتی ابراهیم می‌نشست، جعفر می‌رفت و نفر بعدی را می‌آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می‌رسه!

راوی می‌افزاید: آخر شب می‌خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا! یکی از جوان‌های مسلح جلو آمد. ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه‌های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که… بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده‌رو و ایستادم. دوتایی داشتیم می‌خندیدیم. موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه می‌گفت کسی اهمیت نمی‌داد و… تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت‌خواهی کرد و به بچه‌های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند. بچه‌های گروه، با خجالت از ایشان معذرت‌خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه‌اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیاده‌رو ایستاده و شدید می‌خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخم‌های جعفر باز شد. او هم خنده‌اش گرفت. خدا را شکر با خنده همه‌چیز تمام شد.

شهادت و حقیقت، خاطراتی از جنس پاکی و مظلومیت

کتاب «من میترا نیستم» نیز در فهرست پرفروش‌های نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ جای گرفته بود. این کتاب که کاری از معصومه رامهرمزی و بازنویسی یکی از آثار قبلی اوست، داستانی از پاکی و معصومیت را روایت می‌کند. داستان دختر نوجوانی به اسم زینت کمایی که به انقلاب دل بست و به سهم خود برای تحقق آرمان‌های آن کوشید، اما به دست دشمنان همین انقلاب به شهادت رسید. زمان شهادت چهارده سال بیشتر نداشت. سرشار از زندگی بود و مسیری طولانی پیش رو داشت. اما در همان نخستین قدم‌ها، قربانی ترور منافقین شد. منافقینی که شرارت را نمایندگی می‌کردند، شرارتی که تاب تحمل پاکی و درستی این دختر نوجوان را نداشت و نه فقط با او یا با انقلاب، که با همه زیبایی‌ها و خوبی‌ها دشمن بود. آنچه جذابیت این کتاب را بیشتر می‌کند، لحن صمیمی و ساده‌ای است که رامهرمزی برای مرور زندگی شهید کمایی انتخاب کرده است. همین مظلومیت و معصومیت قهرمان داستان است که خواه‌ناخواه خواننده را متأثر می‌کند و به درون روایت می‌برد. معصومیتی که به شهادت ختم شد و مظلومیتی که حتی بعد از این شهادت، ادامه داشت.

در جایی از کتاب، از قول مادرش می‌خوانیم: بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد، اسمش را عوض کرد. می‌گفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدید صدام کنید.» از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچه‌ها را به دل می‌کشیدم؛ اما وقتی به دنیا می‌آمدند، ساکت می‌نشستم و نگاه می‌کردم تا مادرم و جعفر روی آن‌ها اسم بگذارند… بعد از انقلاب، دیگر دخترم نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه‌جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به خواست و اراده خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش… زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می‌خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.

همچنین باید از «تنها گریه کن» کاری از اکرم اسلامی نام ببریم، کتابی درباره شهید محمد معماریان که زندگی‌اش از زبان مادرش اشرف سادات منتظری مرور می‌شود. «برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، به‌اندازه سی سال کش آمده بود.» اینجا با مادر شهید روبه‌رو هستیم، مادری که از خودش، از خاطراتش، و از پسرش صحبت می‌کند. «آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر می‌کردیم خیلی زود تمام می‌شود. به خیالمان هم نمی‌رسید که هی جوان‌ها بروند و برنگردند، مردها سایه‌شان از سر زن و بچه‌هایشان کم شود و زن‌ها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچه‌های‌شان را دست‌تنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان می‌رسید، پشت کامیون‌ها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگی‌مان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغض‌مان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.»

حرف‌های مادر، خواننده را نه فقط درگیر می‌کند، که تکان می‌دهد. خاطراتش را می‌خوانیم و در بخش‌هایی از آن، با حقایقی بزرگ مواجه می‌شویم. «سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟ نمی‌فهمیدم این بچه کجاها را می‌دید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می‌کردم پسرم با شهادت عاقبت‌به‌خیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی‌خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می‌شود، شبیه امامش باشد.»

دیگر خبرها

  • نکونام:می دانستیم بازی سختی داریم/ قضاوت داور بی نقص بود
  • سروش رفیعی: به نظر داور احترام می‌گذارم، بی احتیاطی از من بود؛ از هم تیمی‌ها و کادر فنی عذرخواهی می‌کنم / فیلم
  • عکس| تصویری از برادرزاده مایکل جکسون درحال بازی در نقش او
  • ۲ دهه خدمت در منطقه محروم / روایت معلم غلامانی از زندگی معلمی
  • ۱۴ کیلوگرم تریاک در بردسکن کشف شد
  • پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه
  • سپاهان - استقلال خوزستان؛ مورایس در لبه پرتگاه به پورموسوی رسید | پیش بازی
  • ‌همه گرفتاری‌ها با نماز اول وقت برطرف می‌شود
  • روزهای سختی در انتظار استقلال است
  • روزگار سپری شده اسکناس ایرانی